اشک
و اشک...
و خاطراتی مبهم از گذشته و احساسی که ماند
در کوچه های خیس سادگی ام
, فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود,
خواب کودکانه ی من و تو, ماندی در خاطرم بی آنکه تو را
چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...
بعد از این همه عبورِ کبود،قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم...