داستان (سم)

سم

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست  

با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود 

 رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! 

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، 

 همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر 

 روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم  

در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر 

 مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و  

هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم  

بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: 

 آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم  

دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، 

 خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ،  

نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم  

نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد