با این قلب شکسته...
.و آنگاه که در تلاطم امواج خروشان
زندگی،قلبی بی روح و روحی بی عشق،خراش می خورد،و
صدای شکستن تکه هایش را که به هزاران طرف پرت
می شوند،کسی نمی شنود،
آیا حرفی برای گفتن باقی می ماند؟
آیا می توان حتی نیم امیدی را در دل خود بارور ساخت؟
آه که اگر اینگونه نمی شکستم و اینگونه زندگی،روحم را
چون کودکان خیابانی به بازی نمی گرفت...
آه که اگر فقط یک بار دیگر زمان،این شعبده باز
بی رقیب،فرصت زندگی کردن را نزد من به ودیعه
می گذاشت،قلبم چنین شکسته و مخدوش از
خاطرات گذشته،روزگار نمی گذراند
باید با که بگویم که دیگر قلبی برای دوست داشتن ندارم؟
باید چگونه بگویم که به آخر خط رسیده ام