به آغوش تو
به آغوش تو محتاجم برای حس آرامش
برای زندگی با تو پر از شوقم پر از خواهش
به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی
واسه تسکین قلبم به چشمای تو محتاجم
واسه تعبیر این رویا که بازم میشه عاشق شد
تو این بی رحمی دنیا به لبخند تو محتاجم
که تنها دلخوشیم باشه
بذار دنیای بی روحم به لبخند تو زیبا شه
بیمارستان و عشق
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم،
زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه میدادند.
زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.
در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده
و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک
، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر
شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود
و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد.
موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد:
«گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید
. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. بزودی برمی گردیم...»
چند روز بعد پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند
. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت:
« اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت:
«این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهرهاش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود،
پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود
. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز روبراه شد،
بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.
فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند
، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند،
دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود
و مرد میخواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد.
هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرفهایی که تکرار میشد
. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت:
«گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید.
حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست
. مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو.
گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروختهام. برای این که نگران آیندهمان نشود
، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود،
بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود
، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند
خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد
صحبت دختری با پسر
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:
- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه
بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...
- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما
رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که
نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونبی بخندی نه
حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی
واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
شجاعت یعنی چه؟
موضوع انشا یکی ازمدرسه ها هنگام برگزاری امتحانات
سال سوم راهنمایی به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد
که ''شجاعت یعنی چه؟''
محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود :
''شجاعت یعنی این''
و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود !
اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود
و همه به اتفاق و بدون استثنا به ...
ورقه سفید او نمره 20 دادند
روزگار تلخ
کلاغ زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجههاشو سیر کنه,
گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجههاش میخوردند.
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچههاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی، خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما ...